رهامرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

unforgettable moments

بدون پوشک

سلام عزیز دلم . دیروز شما خونه مانی نی رکورد شکستی و پوشک نپوشیدی و غروب با امیر رفتیم برات عینک خریدیم و سه عدد شورت ! خلاصه تصمیم جدی داریم تا دیگه پوشک نپوشی . حالا از رکورد  جدیدت بگم که دیشب ساعت 12 بدون پوشک خوابیدی و ساعت 3 بیدار شدی و گفتی اب میخوای . من هم از فرصت استفاده کردم و بردمت دستشویی ! دوباره خوابیدی تا الان که زنگ زدم و پرسیدم تا ساعت 11:45  دقیقه که از خواب بلند شدی ، جیش نکردی !! الهی مامان برات بمیره که دیگه بزرگ شدی .   تمام مدت عینک آفتابی رو روی چشمت گذاشته بودی توی تاریکی ! بعد توی راه گفتی بریم خونه مانی نی ، نشون بدیم  .   &nb...
24 فروردين 1391

تهیه املت

سلام در این قسمت با روش تصویری طرز تهیه املت رو آموزش میدیم : در ابتدا گوجه هارو له میکنیم : " من خودم بلدم " بعدش روی گاز تفت میدیم تا آبش بخار بشه : آخر سر هم روغن و تخم مرغ رو اضافه میکنیم : ...
24 فروردين 1391

یه نظر سنجی

سلام موش بلا چند ماه دیگه تولدت . خودت که الان نمیتونی نظر بدی . شاید هم به نظر بقیه مسخره بیاد . میگم چون تولدت توی تابستون و هوا خیلی گرم نه میتونی کت شلوار بپوشی نه میشه یه کیک سفارش داد . پارسال کلی گرفتاری کشیدم . آخه کیکت بزرگ بود توی یخچال جا نمیشد . مجبور شدم در فریزر رو باز بذارم و ..... بعدش هوا گرم اگه تعداد زیاد باشه همه کلافه میشن .... بعد ها که بری مدرسه ، چون تولدت توی تابستون و مدرسه تعطیل ، اکثر همکلاسی هات نمیان تولدت ... و یک سری مشکلات دیگه ... میگم نمیشه توی پاییز برات تولد بگیریم ؟ ! ای بابا زیاد هم مسخره نیست . خب سالگرد روزی که فهمیدم تو قرار به جمع ما اضافه بشی چطوره ؟ در و...
22 فروردين 1391

خیلی تو بامزه ای ...

سلام عسلکم دیروز تو داشتی من رو ناز می دادی به زبان خودت :  "  مه طلا جون ، خیلی تو بامزه ای .. خیلی تو عسلی ... خیلی تو شکری ......" خلاصه همینطور که من داشتم ذوق میکردم و هی نیشم باز میشد در ادامه حرفهات گفتی : " خیلی تو گور خری ..."  الهی مامان برات بمیره . من یه دفعه خشکم زد و با اخم تو رو نگاه کردم و تو خیلی سریع با دستت جلوی دهنت رو گرفتی و گفتی : " من نگفتم ! " بعدش من از خنده ترکیدم و تو هم از خنده من خندیدی ...   ...
22 فروردين 1391

13 به در

سلام  عزیزکم دیروز برای اولین بار افتخار دادیم و با مامان و بابای امیر رفتیم 13 به در . به تو که خوش گذشت ! دیگه توضیح اضافه نمیدم . فقط یه چند تا عکس برات میذارم که حوصله ات از خوندن این نوشته ها سر نره ! اول رفتیم دریا . بعد رفتیم سمت رضوان شهر . الهی برات بمیرم . سوار قایق شدیم . بعد من دستم رو میزدم به آب تو هی دستم رو میکشیدی و میگفتی نه نه ... زیاد نترسیدی ولی یه بار فقط گفتی میترسم و من رو محکم گرفته بودی .   ...
14 فروردين 1391

پارک

سلام عسلکم یکشنبه نهار مهمون داشتیم و تو بعد از ظهر خوابیدی . غروب بردیمت پارک یه کم خسته بشی . دیگه خیلی خوب میری بالای سرسره و نمیترسی . آخه یه بار که افتادی دیگه میترسیدی . خلاصه بعد از نیم ساعت ، خاله ها به پارک حمله کردن و تو رو محاصره کردن . مامان برات بمیره با این ژستت : ...
8 فروردين 1391

توت فرنگی

سلام پسر مامان مامان برات بمیره که این قدر توت فرنگی دوست داری . شنبه غروب رفتیم بیرون که یکم خرید کنیم بعد برات توت فرنگی خریدم . برای اون دل کوچیکت بمیرم که طاقت نیاوردی و همش میخواستی اونها رو بخوری . اما خب چون نشسته بود ، نمیشد . با این حال دو تا بهت دادم . بعد اومدیم خونه تو دیگه پریدی روی توت فرنگی ها . ولی با وجود اینکه خیلی دوست داری به من هم تعارف کردی : یه توت فرنگی گنده بده ، گنده : ...
8 فروردين 1391

سال نو مبارک

سلام خوشکل مامان امروز روز سوم عید و تو امروز با من اومدی سر کار . الان دیگه ساعت 4 و تو رو ظهر بردم خونه و  2:30 خوابیدی امیر هم ساعت 3:30 اومد و من اومدم سر کار . کلی اینجا شیطونی کردی و یه ذره  برف هم مونده بود که به قول خودت " همه رو له کردم " . راستی امروز اولین سالگرد وبلاگت هم هست . پارسال همین موقع چقدر تو کوچیک بودی و زیاد هم بلد نبودی حرف بزنی . یه چند تا عکس دارم از سفره هفت سین امسال و اولین تخم مرغی که تو رنگ کردی : این هم سفره هفت سین : و تخم مرغ های امسال : به قول رهام " خوب بود ؟ "   ...
3 فروردين 1391
1